و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
خيلي از اوليا كه دستشان به دهانشان مي رسيد با معرفي ليلي كه توسط يكي از آشناهايشان صورت مي گرفت، از او به عنوان معلم خصوصي فرزندانشان استفاده مي كردند. و او هم براي پر كردن تمام ساعات روزش هم در محيط دانشگاه درس مي داد و هم به عنوان استاد خصوصي ، به جوان هايي كه مشغول آماده سازي خود براي كنكور بودند درس مي داد. با وجود اينكه هفت سال از آن روزهاي تلخ و غم انگيز مي گذشت. ولي هنوز هم خشم و نفرت از مردان، از ذهنش پاك نشده و از مغزش بيرون نرفته بود. و گويي كه خيال بيرون رفتن نيز نداشت.
زندگيش را همچون سريال غم انگيزي مي ديد كه همه بازيگرانش همان اويل مُرده و فقط يك بازيگر آماتور ادامه فيلم را بازي مي كرد. كه آن تك بازيگر هم فيلمنامه اش را  گم كرده و نمي دانست كه اين فيلم را چگونه به انتها برساند. بعد از گذشت چند سال كم كم در مهماني ها و جمع هاي دوستانه ظاهر شد و براي ساعاتي همه غم ها و غصه هايش را به دست فراموشي مي سپرد. در اين چند سال حتي بين همسايگان و دوستان نيز بيتا ناميده مي شد. به دوستان نزديكش كه او را به نام ليلي مي شناختند يادآور شده بود كه نام بيتا او را  به ياد مادرش مي اندازد و دلش مي خواد كه همه او را بيتا صدا بزنند. و آنها نيز در اين چند سال به طور كل نام ليلي را فراموش كرده و گويي كه اين دختر از روز اول هم بيتا ناميده مي شد، او را بيتا صدايش مي كردند.
غروب يكي از روزهاي پاييز بود. ليلي زير درختاني كه با برگ هاي هزار رنگشان سر تا سر خيابان را آذين داده بودند،‌قدم مي زد و به سال هاي گذشته مي انديشيد كه در تنهايي گذرانده و كسي را هم به زندگيش راه نداده بود. با يادآوري اون روزها آهي عميق كشيد و نفس سنگينش را از سينه بيرون داد. به ياد مرداني افتاد كه در طول اين چند سال با چه سماجت هايي از او خواستگاري كرده و جواب رد را از او شنيده بودند. مرداني كه شايد او را خوشبخت مي كردند. ولي كار امير و پدرش او را از همه مردان بيزار كرده و فراري داده بود.
با تمام اين افكار وقتي به خودش آمد كه جلوي در خانه اش بود و آن همه راه را بدون آن كه بفهمد پياده طي كرده بود.  با ورودش به پادري آپارتمان نگاهش به قاب آينه افتاد و چهره دختري را ديد زيبا ولي خسته و درمانده. وقتي وارد خانه پر از سكوتش شد، خودش را به روي مبلي رها كرد تا كمي خستگي در كند. ولي با بي تابي معده اش به سمت آشپزخانه رفت و مشغول پخت و پز شد. نمي دانست تا چه زمان بايد تنها بماند و تا چه زمان بايد به گذشته ها بينديشد. حتي ديگر قيافه امير هم برايش محو و كمرنگ شده بود. سال هاي سال بود كه خيانت و نفرت او را به دوش مي كشيد و همه جا با خود حمل مي كرد.
با اتمام آشپزي اش به سمت اتاقش رفت و به تنها پنجره آن چشم دوخت و كبوتري را كه آواز غريبانه اي را سرداده بود بر لبه ي پنجره ديد. شايد هم به گوش او اينگونه غمگين و غريبانه مي آمد. به آرامي به سمت پنجره رفت. اما هنوز چند گامي به كنار پنجره مانده بود كه كبوتر پر زد و وارد پهنه آسمان شد و او را از آن آواز غريبانه اش محروم ساخت.
در تمام طول اين سال ها كماكان با كينه و بغض از امير، و يا نه از تمام مردان به سر برده و در مقابل خواستگاري تمام مردان، چنان با پرخاشش آنها را از خودش رانده بود كه گاهي خودش از رفتارش خنده اش مي گرفت.
عشق هيچ مردي را در تمام طول اين سال ها نتوانسته بود بپذيرد . احساس مي كرد با خيانت امير به بيراهه اي بدون انتها  مبدل گشته است. احساس مي كرد در شبي كه صبحي به دنبال ندارد گير افتاده است.  احساس مي كرد توانايي هيچ گامي را براي زندگي زناشويي ندارد. احساس مي كرد هيچ كورسوي اميدي براي آينده و جوانيش ندارد. احساس مي كرد زندگي و روزگار بدجوري او را بر لبه تيز سرنوشت قرار داده است.  
كه هر بار با يادآوري تمامي اين افكار، امير را چنان نفرين مي كرد  كه با صداي زجه ها و نفرين هايش ديوارهاي خانه اش نيز به لرزه در مي آمد. تا به آن روز هرگز از خدا مرگ امير را نخواسته بود. فقط هميشه آرزو مي كرد كه امير در زندگي اش چنان شكستي بخورد و چنان عذابي از دست همسرش ببيند كه به ياد او بيفتد و به ياد خيانتش.
بعد از خوردن شامي كه پخته بود تقويمش را نگاهي انداخت تا از روزهايي كه با شاگردان خصوصيش كلاس داشت، آگاه شود. ولي با ديدن تاريخ روز بعد باز هم دلش لرزيد. آن شب شبي سواي از شب هاي ديگر بود. آن شب، شبي بود كه ليلي به امير پاسخ مثبت داده و او را از عشق عميقش نسبت به خودش آگاه ساخته بود.  باز هم با يادآوري آن روزها دندان هايش از زور خشم به روي هم رفت و ناخن هايش در گوشت پنجه هايش جا خوش كرد. باز هم خودش را محكم به مبل پشت سرش تكيه داد و باز هم چشمانش را به روي هم فشرد و به ياد آن روز كذايي افتاد كه به آن مرد رذل جواب مثبت داده و كارش به عشق و جنون و جدايي و نفرت و تنهايي كشيده شده بود.
بعد از ساعاتي پلك هايش سنگين شد و خيلي زود به خواب عميقي كه پر از كابوس بود و حوادث روزگار فرو رفت.
دو سالي هم گذشت و ليلي سي و سه ساله شد. با وجود سي و سه سال سن به قدري خسته بود كه گاهي اوقات احساس مي كرد سيصد سال از عمرش مي گذرد.  اين سال هاي تنهايي به قدري برايش سخت و دشوار گذشته بود كه ديگر هيچ كدام از خاطرات خوش زندگيش را به خاطر نمي آورد، حتي به شكل كم جان و كم رنگ.  بعد از آن همه سال وقتي گاهي به ياد امير مي افتاد، و ذهنش او را به دور دست ها مي برد،  از خشم تمام تنش مي لرزيد و دوباره آن نفرين هميشگي را زير لب  تكرار مي كرد. امير با خيانتش آن چنان او را سوزانده بود كه هيچ مرحمي را براي سوزش روح و جانش نمي يافت.
دلش مي خواست كه براي هميشه امير را فراموش كند  و از ياد ببرد. ولي هر كاري كه مي كرد و هر جايي كه مي رفت او جلوي ديدگانش بود هر چند كم رنگ و بي جان.  سايه او همه جا به دنبالش بود و او را رها نمي كرد. گويي كه وجود امير در لا به لاي تار و پود وجودش ريشه دوانده و خلاصي از او به اين راحتي ها برايش امكان پذير نبود. هنوز هم بعد از گذشت اين همه سال پژواك صداي امير مدام در ذهنش تكرار و بر فرق سرش كوبيده مي شد «ليلي بي تو هيچم، بي تو پوچم، اصلا بي تو مثل يه سوسكم.» كه آن روز امير با آن كلمه آخرش ليلي را حسابي خندانده و قيافه اش را به شكل سوسك در آورده بود.
دوباره آن سال تعطيلات عيد را راهيه شيراز شد و با استقبال هميشه گرم عزيزانش روبرو شد. همگي اشان دلشان مي خواست كه ليلي هر چه زودتر ازدواج كند و خيال آنها را از تنهايش راحت كند. تا به آن روز هر چه كنجكاوي كرده و هر چه رفتارهايش را زير نظر گرفته و هر چه جوياي احساسش شده بودند، نتوانستند كه بفهمند او چرا ازدواج نمي كند؟ و يا اصلا چرا به هيچ مردي دل نمي بندد؟ در تمام طول اين سال ها خود كمال و كيوان جوانان خوبي را براي ليلي در نظر گرفته بودند. ولي بلافاصله با كلمه «نه» ليلي روبرو مي شدند و سر آخر انتخاب مرد زندگيش را به عهده خودش گذاشته بودند.
دومين هفته عيد نوروز بود كه كمال به بهانه اي ليلي را از خانه خارج  و با او راهيه مزار حافظ شد. كنار مزار حافظ بودند كه كمال با ديدن قطرات اشك ليلي كه به روي صورتش مي غلتيد، به خود جراتي داد و پرسيد: ليلي جان چرا ازدواج نمي كني؟ به خدا هممون نگرانتيم. قبلنا درستو بهانه مي كردي، ولي حالا كه خدارو شكر هم دكتراتو گرفتي و هم شغل خوبي داري. مطمئنم مرداي خوبي دور و اطرافت هستن كه حاضرن با هر شرايطي كه براشون بذاري باهات ازدواج كنن. پس چرا دايي جان دست دست مي كني و عمرتو توي تنهايي مي گذروني. آخه ليلي جان هميشه كه جوون نمي موني. هميشه كه خوشگل نمي موني. دو فرداي ديگه كه جوونيت تموم شد و قشنگيت پر كشيد و رفت، ديگه هيشكي سراغت نمي ياد. به خدا اگه شوهر كني، خيال مام از تنهاييت راحت مي شه. باور كن هميشه نگرانتيم. آخه چرا فكر مي كني همه مردا مثل پدرتن؟
ليلي بلافاصله گفت: هستن دايي جان، هستن. به خدا هستن. به دين هستن. به زمين و آسمون هستن. تورو خدا ولم كنين دايي. من شوهر بكن نيستم. اصلا دلم مي خواد هميشه تنها باشم . مگه تنهايي چه عيبي داره؟
كمال سرش را با تاسف تكان داد و گفت: ليلي به خدا الان اين حرفا رو مي زني. ولي دو فرداي ديگه كه سني ازت گذشت، پشيمون مي شي و به حرفاي امروز من مي رسي.
ليلي گفت: به جان شما نمي رسم. اصلا من از همه مردا به غير از شما و دايي كيوان و بابابزرگ بدم مي ياد. آخه دايي جان چرا خودمونو گول بزنيم. همين خدا بيامرز مادرم، اگه شوهر نداشت كه نمي مرد.
و بلافاصله از كنار مزار حافظ به پا خاست و گفت: حالا دايي جان اگه اجازه بدين مي خوام كمي اين اطراف قدم بزنم.
كمال با آه بلندي گفت: هيچ مي دوني الان روح پريناز از تنهايي تو چقدر عذاب مي كشه؟ آره مي دوني؟
ليلي گفت: نه دايي جان اصلا اينطور نيست.الان مامان خيليم خوشحاله كه من شوهر نكردم.
و بلافاصله با چرخشي از كمال روي گرداند. و با گام هايي آرام از او دور شد. كمال در حاليكه سرش را تكان مي داد از دور به قامت خواهرزاده اش خيره شد و به ياد تنها خواهرش افتاد.
ليلي در دلش حق را به داييش مي داد. ولي او كه از چم و خم زندگي خواهرزاده اش اطلاعي نداشت. او كه نمي دانست در گذشته چه بر سر او آمده و چه بر او گذشته است. كمال نيز آن روز بعد از كلي نصيحت و سخن گفتن با ليلي، به هيچ نتيجه اي نرسيد. همان شب وقتي پدربزرگش در خواب بود. سرش را به روي زانوان مادربزرگش قرار داد و از كار و زندگيش با او سخن گفت. كه مادربزرگش هم وقت را غنيمت شمرد و گفت: آخه ليلي جان تو كه اين همه تنهايي چرا ازدواج نمي كني؟ ماشالله هم خوشگلي هم درس خونده اي و هم اجتماعي. به خدا اگه لب تر كني خودم واست كلي خواستگار رديف مي كنم.
ليلي سرش را از روي زانوان مادر بزرگش بلند كرد و با اخم قشنگي گفت: به خدا عزيز جون اگه بازم بخوايين ادامه بدين، فردا بر مي گردم تهران. انگار امسال همتون بسيج شدين كه منو شوهر بدين.
مادربزرگش گفت: تورو خدا ليلي بدت نياد. به خدا ما فقط به فكر خودتيم كه خداي نكرده يه موقع اين جماعتِ وراج عيب و ايرادي روت نذارن. يا نه اصلا گور باباي مردم،  من نگران خودتم كه هي سنت مي ره بالا و هنوزم تنهايي. ليلي جان خوب به حرفام فكر كن. به خدا حيفي. از قديم گفتن در دروازه را مي شه بست، ولي دم دهن اين جماعتو نه.
ليلي يك تاي ابرويش را بالا داد و گفت: يعني عزيز جون شما مي گين من بخاطر حرف مردم شوهر كنم؟ خودتون كه بهتر از من مي دونين. اين جماعت در همه حال هم برات حرف در مي يارن. هم روت عيب مي ذارن، هم پشت سرت مي گن اِله و بِله، و هم زندگيتو بهم مي زنن. خلاصه اين كه به قول خودتون، گور باباي مردم. و با خنده بلندي از كنار مادربزرگش بلند شد و با يك شب بخير كوتاه به اتاقش رفت و وارد بسترش شد.
يك سال ديگر هم گذشت. ولي ليلي هنوز هم به نگاه و اظهار عشق هيچ مردي توجهي نمي كرد. چون دلش نمي خواست باز هم در زندگي اش بي گدار به آب بزند و غمي ديگر را براي خودش صيد كند. مگر نه اين كه همه مردان از نظر او مثل هم بودند.  پس چه سودي به حالش داشت كه به نگاه و اظهار عشق مردي جواب مثبت بدهد و خودش را اسير موجودي به نام مرد بكند.
گاهي اوقات با دوستان و همكارانش به تئاتر و سينما مي رفت و گاهي اوقات قدمي در پارك مي زد. تا به آن روز هيچ كدام از همكاران و شاگردانش هيچ مردي را در كنار او نديده بودند.  و اين برايشان خيلي عجيب بود كه چرا چنين دختري با چنين محاسني نمي خواهد زندگي مشتركي را در كنار مردي آغاز كند.
به طور كل گويي كه ليلي به مدت ده سال بود با خود و زندگيش قهر كرده بود. گويي كه با تمام مردان عالم قهر كرده بود. گويي كه حتي با احساس زيباي عشق نيز قهر كرده بود. --- ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:22 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 5396
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1